هیچم
هیچم و چیزی کم
ما نیستیم از اهلِ این عالم که میبینید
وز اهلِ عالمهای دیگر هم
یعنی چه بس اهلِ کجا هستیم؟
از عالمِ هیچم و چیزی کم، گفتم.
غم نیز چون شادی برای خود خدایی، عالمی دارد
نورِ سیاه و مبهمی دارد
پس زنده باشد مثلِ شادی، غم
ما دوستدارانِ سایههای تیره هم هستیم
و مثل عاشق، مثل پروانه
اهل نمازِ شعله و شبنم
اما
هیچم و چیزی کم.
رفتم فرازِ بامِ خانه، سخت لازم بود
شب بود و مظلم بود و ظالم بود
آنجا چراغ افروختم، اطراف روشن شد
و پشهها و سوسکها، بسیار
دیدم که اینک روشنایم خورده خواهد شد
کِشتم اسیرِ بیمروت زرده خواهد شد
باغِ شبم افسرده خونِ مرده خواهد شد
خاموش کردم روشنایم را
و پشهها و سوسکها رفتند
غم رفت، شادی رفت
و هول و حسرت ترکِ من گقتند
و اختران خفتند
آنگاه دیدم، آن طرفتر از سکُنجِ بام
یک دختر زیباتر از رویای شبنمها
تنها
انگار روح ِ آبی و آب است
انگار هم بیدار و هم خواب است
انگار غم در کسوت ِ شادیست
انگار تصویر خدا در بهترین قاب است
انگارها بگذار
بیمار!
او آن «نمیدانی و میدانی» است
او لحظهی فرار جادویی
او جاودانه، جاودانتاب است
محضِ خلوص و مطلقِ ناب است
از بام پایین آمدیم، آرام
همراه با مشتی غم و شادی
و با گروهی زخمها و عدهای مرهم
گفتیم بنشینیم
نزدیکِ سالی مهلتش یک دم
مثلِ ظهورِ اولین پرتو
مثلِ غروبِ آخرین عیسایِ بن مریم
مثل نگاه غمگنانهی ما
مثل بچهی آدم
آنگاه نشستیم و به خوبیّ خوب فهمیدیم
باز آن چراغ روز و شب خامشتر از تاریک
هیچم و چیزی کم.
برچسب : نویسنده : beheshtebastana بازدید : 229