محفل اهل کتاب

ساخت وبلاگ
محفل اهل کتاب

تاريخ : دوشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۶ | 14:55 | نویسنده : Philosophy Smoker Arman

سلام...
 مدتهاست که شعر سیب مصدق و جوابیه هاش از طرف فروغ و جواد نوروزی را میخونم و یقینا شما هم بارها خوندید و گاها باهاش عاشق شدید و شاید غمگین و دلشکسته شدید ولی حس میکنم که در حق اون باغبون ظلم شده و همه اون باغبون پیر را باعث جدایی میدونند و همه قضاوتش میکنند
 سالهاست که میخواستم به اون قصه پایان بدم و شاید از حق باغبون برای دفاع از رفتار اونروزش دفاع کنم تا اینکه یک شب در اوج مستی ناخوداگاه یاد زخمی افتادم که مصدق و فروغ و... بر تن اون باغبون زدند و نگاه به پهلوی زخم شده خودم کردم که هنوز جای چاقویی که خورده بودم میسوخت و نوشتم ...
شاید جوابیه من تمام معادلات مردم را از اون اشعار زیبا بهم بریزه ولی همینی که هست... 
 مصدق و فروغ باید یاد میگرفتند که قضاوت نکنند شاید باید به قول سهراب چشمهاشون را میشتند و جور دیگر میدیدن
 در زیر اول شعر حمید مصدق هست بعدش جوابیه فروغ و بعد از اون جوابیه جواد نوروزی که هر کدام از جانب خودشون باغبون پیر را متهم به جدایی کردند ودر انتها جوابیه منه حقیر.....
..............
تو به من خندیدی
و نمی‌دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاهست که در گوش من آرام
آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می‌دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
- باغچه کوچک ما
- سیب نداشت
....
حمید مصدق
.
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پا
سخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...
....
فروغ
.
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت
و یقیناً پی معشوق خودش می آید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
....
جواد نوروزی
.
آن روز... 
به هنگام غروب 
که بجز خش خش گام پسرک هیچ نبود
و در اندیشه‌ی من
اینکه مبادا برود
سمت گودال عمیقی که در آن نزدیکیست
و به اندازه‌ی هر لحظه نفس در پایم
از پی اش می‌رفتم...
می‌دویدم شاید برسم زود به او
دخترم می‌خندید
اما ترس! خنده از روی پسر سخت ربود
سیب افتاد به خاک و
آرام 
آرام ...
روی آن خوابش برد.
دخترم از شرم گریخت
پسرک اما زیر لب پنهان گفت
کاش خانه‌ی کوچک ما سیبی داشت.
دخترم رفت ولی زیر لب این را گفت:
که چه می‌شد باغچه مان سیب نداشت
سیب خاک آلود می گفت به لب:
به خدا این شکل فراق هیچ پیوستگی با سیب نداشت
و اینک سالها میگذرد
و در شعر مصدق و فروغ محکومم
که منم باعث این درد فراق
چه کسی می‌داند
که پس از رفتنشان
بعد از آنی که نفس جا آمد
آمدم...
یک سبد سیب به دست
منتظر، چشم به راه
ایستادم...
اما! رفتند آنها
و دگر از منِ زار نگرفتند نشان
مشکلی نیست فقط...
دلشان خوش باشد
هر جایی که هستند آنها
چه کسی می‌داند؟
که هر سال 
چه دردی دارد چیدن سیب 
وقتی نباشند آنها
وای بر تو شاعر سیب نخست
وای بر تو ای فروغ
این جدایی یقینا 
باعثش شعر تو بود...
..........
 ولگرد.

Image result for ‫حمید مصدق و فروغ‬‎

تولد دوباره(بهشت گمشده گذشته)...
ما را در سایت تولد دوباره(بهشت گمشده گذشته) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : beheshtebastana بازدید : 197 تاريخ : دوشنبه 5 تير 1396 ساعت: 21:26